دنیای ما

ای انسان! تو سازنده ی تاریخ،آینده،قیامت، بهشت و جهنم هستی.

دنیای ما

ای انسان! تو سازنده ی تاریخ،آینده،قیامت، بهشت و جهنم هستی.

دنیای ما

بسمه تعالی
می خواهیم با هم رشد کنیم. بیایید به هم کمک کنیم بهتر شویم و تابعیت بیشتری از عقل و عشق داشته باشیم تا هوس هایمان.

دیدگاه و نظراتتان را در میان بگذارید.

لطفا به سایر وبلاگ هایمان سر بزنید:
- دنیای ما (http://donyayema.blog.ir)
- برای زندگی ( http://donyayema2.blog.ir )
- علم و اندیشه (http://donyayema3.blog.ir )
- در خدمت انسان (http://mehre8.blog.ir )





آخرین نظرات

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است



 

یک روز دفترم نشسته بودم. آقای رجایی، فشاری که روی شانه من داد دیدم ای داد بیداد، ما همین الان باید دعوا کنیم. نگاه کردم رنگش مثل گچ پریده است. چی شده؟ گفت: تو نمی‌دانی چه کار کردی؟ گوشی از من امام کشید که در عمرم کسی این‌جور با من برخورد نکرده بود.

_ چی گفت امام؟ سر چی؟ خدایا چه خلافی کرده‌ایم؟ ما تمام دلمان با امام، تمام دلمان با انقلاب، چی شده؟

گفت ... راجع به آن اطلاعیه جواب  میتران.

گفتم: آقا به میتران می‌گفتی که این را بد ترجمه کرده‌اند؛ ما "مرکز سقر" نوشتیم.

گفت: اصلاً دعوا این نبوده است که،


 

-        توفیقاتمان زیاد بود توی این سفر. الحمد لله. یکیش این که در خدمت یکی از شریفترین بندگان خدا بودیم. تا کاروان یک جا توقف داشت، ایشان سجاده اش پهن بود. مرتب عبادت، مرتب نماز ... کاش خدا حج ما را هم به برکت وجود او قبول کند.

جعفربن محمد (ع) پرسید:

-        این کسی که می گویید، کارهایش را کی می کرد؟ کی به حیوانش می رسید؟

مرد دوباره نفسی چاق کرد:

-        ایشان مشغول تسبیحات و نوافل خودش بود؛ افتخار انجام کارهایش هم با ما بود.

-        خوب پس شما همه تان به او برتری داشته اید!

 

تازه از نجف آمده بود قم. در جلسات خانوادگی، گل سر سبد جمع بود. وقتی می دید دو تا از بچه های فامیل حضور دارند، فورا یک درس عاطفی و تربیتی می گفت؛ به اصطلاح تک مضراب می زد:

-         محمّد جان! هر فرصتی برایت پیش می آید و به هر چیزی که برخورد کردی، اگر دیدی غیر از لحظه ی قبل است و چه بسا در لحظه ی بعد هم دیگر نباشد، در آن دقیق شود! فضول شو! کنجکاو شو و ببین.

-         حتی موسیقی سنتی؟

-         بله! مگر پدرت با موسیقی آشنا نیست؟ سعی کن هفته ای یک پرده موسیقی را از پدرت یاد بگیری. آن وقت دریچه ی یک علمی به روی ات باز می شود که خودش جهان دیگری است.



 

نقل کرده‌اند که عرب بیابانگردی - که از تمدن و شهرنشینی و آداب معاشرت و اخلاق معمولی زندگی چیزی نمیدانست - با همان خشونت صحراگردی خود، به مدینه آمد و خدمت پیامبر رسید. آن حضرت، در میان اصحاب خود - حالا یا در مسجد و یا در گذرگاهی - بودند. او، از ایشان چیزی خواست که پیامبر هم به او کمکی کردند و مثلاً پول و غذا و لباسی به او دادند. بعد که این را به او بخشیدند، به او گفتند: حالا خوب شد؟ من به تو نیکی کردم؟ راضی هستی؟ آن مرد، به‌خاطر همان خشونت صحراگردی خود و صراحت و بیتعارفییی هم که این‌گونه افراد دارند، به‌خاطر آن که ظاهراً این محبتها کمش بوده است، گفت: نه، هیچ کاری انجام ندادی و هیچ محبتی نکردی و اصلاً این چیزی نبود که تو به من دادی!

 

طبعاً این‌گونه برخورد خشن نسبت به پیامبر، در دل اصحاب یک چیز ناخوشایند سنگینی بود. همه عصبانی شدند. چند نفری که اطراف پیامبر بودند، خواستند با عصبانیت و خشم، به این عرب چیزی بگویند و عکس‌العملی نشان بدهند؛