دنیای ما

ای انسان! تو سازنده ی تاریخ،آینده،قیامت، بهشت و جهنم هستی.

دنیای ما

ای انسان! تو سازنده ی تاریخ،آینده،قیامت، بهشت و جهنم هستی.

دنیای ما

بسمه تعالی
می خواهیم با هم رشد کنیم. بیایید به هم کمک کنیم بهتر شویم و تابعیت بیشتری از عقل و عشق داشته باشیم تا هوس هایمان.

دیدگاه و نظراتتان را در میان بگذارید.

لطفا به سایر وبلاگ هایمان سر بزنید:
- دنیای ما (http://donyayema.blog.ir)
- برای زندگی ( http://donyayema2.blog.ir )
- علم و اندیشه (http://donyayema3.blog.ir )
- در خدمت انسان (http://mehre8.blog.ir )





آخرین نظرات

۳۳ مطلب با موضوع «اخلاق اسلامی» ثبت شده است



برای مشاهده ی کلیپ اینجا کلیک کنید: اینجا

 

We were given so many prizes

We changed the desert into oasis

We built buildings of different lengths and sizes

And we felt so very satisfied

We bought and bought

We couldn’t stop buying

We gave charity to the poor ’cause

We couldn’t stand their crying

We thought we paid our dues

But in fact

To ourselves we’re just lying

Oh

I’m walking with my head lowered in shame from my place

I’m walking with my head lowered from my race



عطار و گِل خوار[1]

 

شخصی دچار بیماری گل خواری بود. به دکان عطاری رفت تا مقداری قند بخرد ولی همین که چشمش به سنگ ترازوی عطار افتاد شادمان شد و منتظر ماند تا هنگامی که عطار مشغول برداشتن قتد از جوال می گردد، از سنگ ترازو بخورد! خلاصه آن که، عطار مشغول شکستن قند شد و آن شخص دزدکی از سنگ ترازو می خورد و از این کار بسیار خرسند بود.

پیش عطاری یکی گل خوار رفت

تا خرد أبلوجِ[2] قندِ خاص زفت

 

پس برِ عطارِ طرّارِ دو دل

موضعِ سنگِ ترازو بود گِل

 

 

سید حسن خمینی: ما هر وقت از امام می پرسیدیم: چه شیوه ای در اصلاح نفس مان به کار گیری؟ می فرمودند:

دو کار بکنید، حرام را ترک کنید و واجبات را انجام دهید.

بعد تصریح می کردند: این دو کار را بکنید، بعد از آن مستحبات را اگر خواستید انجام  بدهید، خواستید انجام ندهید.

گاهی که خیلی به ایشان اصرار می کردیم که چه ذکری را در روز بگوییم؟ می گفتند:

ببینید مفاتیح چه دارد هر چه در مفاتیح است همان را عمل کنید.

...




با «س» صحبت کردم که آقای «أ» گزینه ی مناسبی برای تصدی مسئولیت مجموعه هست. شاید یک روز هم نگذشته بود که «ص» زنگ زد که «آقای لطفی من نمی تونم کار کنم». انگار پتک سنگینی بود که به سرم زدند. رفتم دیدمش. کلی آسمان ریسمان بافت؛ درس، علاقه و... . برای هر کدام دلیل آوردم. گفتم «س» هم بهتر است با او صحبت کند. رفتم که راحت باشند. بعدا «س» گفت:«مهدی از خیر پسره بگذر. این به خاطر مدرکش توی طرح عمار شرکت کرده بود و به خاطر رودربایستی با تو تا حالا همراهی می کرده». خب، تمام شده بود. با خودم فکر کردم مگر تا حالا چه کاری کرده بود؟ بعد طرح عمار تا این زمان، تقریبا از نظر کاری، کانون نیمه تعطیل بود.  بازم خوب شد زود گفت. آدم کوته فکری بود. به خاطر یک طرح 4 واحدی خودش رو بدهکار بیت المال کرد و چیزخاصی یاد نگرفت. خدا همه ی ما را هدایت کند.

برای گرایش به معنویت و تعالی معنوی، زمینه در اینها خیلی زیاد است. ما باید مثل پیامبر سراغ افراد برویم. درباره‌ی پیغمبر گفته شده است: «طبیب دوّار بطبّه قد احکم مراهمه و احمی مواسمه»؛ پیغمبر مثل یک پزشکِ دوره‌گرد حرکت میکرد. پزشکان در مطب خود می نشینند تا مردم به آنها مراجعه کنند؛ اما پیغمبران نمی نشستند تا مردم به آنها مراجعه کنند؛ آنها به مردم مراجعه میکردند. در کیف دارویشان، هم وسیله‌ی مرهم ‌گذاری داشتند، هم وسیله‌ی نشترزنی داشتند، هم وسیله‌ی داغ کردن زخم.

 

دود سیگار هوا را پر کرده بود. پنجره ها را باز می کردند، سرد می شد، وقتی هم می بستند، دود اذیت می کرد. دخترها و پسرها دور میزهای گرد  کنار هم نشسته بودند و مشروب می خوردند؛ آمده بودند برای مناظره. وقت مغرب بود. سید که آمد گفت : اول باید نمازم را بخوانم.حصیرش را انداخت و الله اکبر گفت. بعد بحث شروع شد. سوال ها زیاد بود. بعضی هاش فقط برای مسخره بازی بود یک نفر بلند شد و همین جور مسلسل وار سئوال می کرد، اصلا دنبال جواب نبود سوالاتش هم که ته کشید، گذاشت رفت. یکی دیگه بلند شد و گفت : شنیده ام توی بهشت جوی عسل هست. تکلیف من که عسل دوست ندارم چیه؟ سید خندید و گفت: اول باید ببینم شما رو تو بهشت راه میدن یا نه؟! بعد هم منظم و مرتب جوابش رو داد.

جلسه  که تمام شد، آمدند پائین سوار ماشین شوند، هنوز دورش را گرفته بودند و سوال می پرسیدند بچه ها سوار ماشین شده بودند. او بین جمعیت ایستاده بود که یکی با چاقو بهش حمله کرد. دانشجوها گرفتندش. بچه ها هول کرده بودند. می خواستند از ماشین پیاده شوند اما پدر اشاره کرد  که آرام باشند و بمانند. دانشجوها دنبال تلفن می گشتند که به پلیس خبر دهند. گفت: ایشان حالشان خوب نبود ولشان کنید، بگذارید بروند.

 

 

سرگرم خواندن یک رمان بودم و متوجه آمدن دایی نشدم. آرام بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می کرد. در آن زمان قصه های دنباله داری در مجلات چاپ می شد و همه ی بچه های فامیل منتظر چاپ آن ها بودند. حتی بعد از آن که این قصه ها به صورت کتاب هم چاپ می شد، آن ها را می خریدند و با ولع مطالعه می کردند. این مجلات و کتاب ها دست به دست می گشت. سرم را که از کتاب برداشتم، دایی لبخندی زد و گفت:

«آقا جواد[1]! این داستان ها جذابه، اما بعدها برای این که وقتت را با خوانهدن شان تلف کردی، افسوس می خوری. این داستان ها ساخته ی تخیلات نویسندگان است. تخیل را پرورش می دهد، اما در این سن و سال باید کتاب هایی هم بخوانی که تعقل را رشد بدهد.»

بعد چند کتاب از جمله «تاریخ تمدن» را پیشنهاد کرد. فقط نمی گفت نخوانید، بلکه  کتاب هایی هم برای خواندن معرفی می کرد.

 

 


خاطره ای از یک عزیز:

زمانی در کانون علم و پژوهش بسیج دانشجویی با کمک «ناصر زنگنه» (مسئول طرح)، طرح بینش مطهر را با یاری آقای هاشمی گلپایگانی شروع کردیم.جمعیت برادران حدود 60 یا 80 نفر می شد. خواهران هم جداگانه شروع کردند.

چند سال بعد خواستیم دوباره این طرح را در جای دیگری  شروع کنیم. این بار از سه طرف این طرح پیشنهاد شد. "عده ای از خانم ها"،"مؤسسه ی ن.ک"، و  "ما".

از جمله ی مشکلاتمان، هزینه ی رفت و آمد اساتید طرح بود. وقتی بنده مذاکره را با مجموعه ی بینش مطهر شروع کردم. در کمال بزرگواری به طور تام و تمام قول همکاری دادند. قرار شد در خصوص کیفیت برگزاری دوره و حضور اساتید مذاکرات ادامه یابد.

خانم ها اصرار کردند که حتما استاد باید از مجموعه ی بینش مطهر بیاید. پس جلسه ای در "مؤسسه ی ن.ک" با حضور نماینده ی بینش مطهر ترتیب دادند. اما



 

یک روز دفترم نشسته بودم. آقای رجایی، فشاری که روی شانه من داد دیدم ای داد بیداد، ما همین الان باید دعوا کنیم. نگاه کردم رنگش مثل گچ پریده است. چی شده؟ گفت: تو نمی‌دانی چه کار کردی؟ گوشی از من امام کشید که در عمرم کسی این‌جور با من برخورد نکرده بود.

_ چی گفت امام؟ سر چی؟ خدایا چه خلافی کرده‌ایم؟ ما تمام دلمان با امام، تمام دلمان با انقلاب، چی شده؟

گفت ... راجع به آن اطلاعیه جواب  میتران.

گفتم: آقا به میتران می‌گفتی که این را بد ترجمه کرده‌اند؛ ما "مرکز سقر" نوشتیم.

گفت: اصلاً دعوا این نبوده است که،