دود سیگار هوا را پر کرده بود. پنجره ها را باز می کردند، سرد می شد، وقتی هم می بستند، دود اذیت می کرد. دخترها و پسرها دور میزهای گرد کنار هم نشسته بودند و مشروب می خوردند؛ آمده بودند برای مناظره. وقت مغرب بود. سید که آمد گفت : اول باید نمازم را بخوانم.حصیرش را انداخت و الله اکبر گفت. بعد بحث شروع شد. سوال ها زیاد بود. بعضی هاش فقط برای مسخره بازی بود یک نفر بلند شد و همین جور مسلسل وار سئوال می کرد، اصلا دنبال جواب نبود سوالاتش هم که ته کشید، گذاشت رفت. یکی دیگه بلند شد و گفت : شنیده ام توی بهشت جوی عسل هست. تکلیف من که عسل دوست ندارم چیه؟ سید خندید و گفت: اول باید ببینم شما رو تو بهشت راه میدن یا نه؟! بعد هم منظم و مرتب جوابش رو داد.
جلسه که تمام شد، آمدند پائین سوار ماشین شوند، هنوز دورش را گرفته بودند و سوال می پرسیدند بچه ها سوار ماشین شده بودند. او بین جمعیت ایستاده بود که یکی با چاقو بهش حمله کرد. دانشجوها گرفتندش. بچه ها هول کرده بودند. می خواستند از ماشین پیاده شوند اما پدر اشاره کرد که آرام باشند و بمانند. دانشجوها دنبال تلفن می گشتند که به پلیس خبر دهند. گفت: ایشان حالشان خوب نبود ولشان کنید، بگذارید بروند.