عطار و گِل خوار[1]
شخصی دچار بیماری گل خواری بود. به دکان عطاری رفت تا مقداری قند بخرد ولی همین که چشمش به سنگ ترازوی عطار افتاد شادمان شد و منتظر ماند تا هنگامی که عطار مشغول برداشتن قتد از جوال می گردد، از سنگ ترازو بخورد! خلاصه آن که، عطار مشغول شکستن قند شد و آن شخص دزدکی از سنگ ترازو می خورد و از این کار بسیار خرسند بود.
پیش عطاری یکی گل خوار رفت
تا خرد أبلوجِ[2] قندِ خاص زفت
پس برِ عطارِ طرّارِ دو دل
موضعِ سنگِ ترازو بود گِل
گفت: گِل، سنگ ترازوی من است
گر تورا میل شکر بخریدن است
گفت: هستم در مُهمّی قند جو
سنگِ میزان هر چی خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنکه گِل خورست
سنگ چه بوَد؟ گِل نکوتر از زرست
اندر آن کفّه ی ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ، آن گل را نهاد
پس برای کفّه ی دیگر به دست
هم به قدرِ آن شکر را می شکست
چون نبودش تیشه ای، او دیر ماند
مشتری را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود گل خور ناشِکفت[3]
گّل ازو پوشیده، دزدین گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتند از امتحان
از آن جا که عظار مردی زیرک بود، متوجه کار او شد ولی به رویش نیاورد تا او هر چه بیشتر از گِل ترازو بخورد. می دانید چرا؟ به خاطر آن که سنگ ترازو کم شود و در نتیجه قند کمتری به او تحویل دهد.
عطار با خود می گفت: ای گل خوار! تو نمی دانی که با این دزدی در واقع سرمایه وجود خودت می دزدی!
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای روی زرد
گر بدزدی، وَز گِل من می بری
رَو که هم از پهلوی خود می خوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همی ترسم که کمتر خوری
مرغ زان دانه نظر خوش می کند
دانه هم از دور راهش می زند
مال دنیا دام مرغان ضعیف
مُلک عقبی دام مرغان شریف
ای عزیز! چنان که گفته اند، سر گرم شدن به امور مبتذل نفسانی، ذائقه ی حقیقت طلب را از آدمی می گیرد. پس آدمی هر چه بیشتر در امور پست غرق شود از حقیقت وجود خود و عالم روحانی دورتر می گردد.
دژ هوش ربا؛ داستان هایی از مثنوی معنوی/ گردآورنده: فاطمه خوانساری؛ مقدمه ی کریم زمانی/ تهران / علم/ 1384/ صص 159 تا 163