اهتمام به امور مسلمین؛ نظم در امور
روزی قرار بود به اردو برویم. من باید یک سری از بسته های کتابی را که قبلا در اختیارم بود را به کتابفروشی ای در شهر تحویل می دادم. تنبلی کردم و دیر به محل حرکت رسیدم. آنقدر دیر کردم که اتوبوس ها داشتند محل حرکت را ترک می کردند. برای این که بتوانم به اتوبوس ها برسم، از یکی از دوستانم خواستم بسته ها را تا نگهبانی بیاورد. او هم خیلی به زحمت افتاد ولی این کار را با کمک یکی دیگر از بچه ها انجام داد.
بسته ی کتاب های اردو به اتوبوس ها داده شد ولی بسته های کتاب فروشگاه داخل شهر، گوشه ی دفتر نگهبانی در امان خدا رها شده بوند. گربه ها رویشان بازی می کردند. باران هم می بارید و برخی کتب، خیس بودند و کارتون ها پاره. وقتی رسیدم که اتوبوس ها رفته بودند. یک ارابه پیدا کردم و کتابها را به دفتر مجموعه بردم و در آن جا لیست برداشتم و کتب را به فروشگاه بردم.
دوستم تماس گرفت یا خودم زنگ زدم، به خاطر ندارم. گفتم:« چرا کتاب ها رو ول کردی؟ مگه اینا وسایل مردم نبود؟»
گفت: «اگه می موندم از اتوبوس جا می موندم. تازه کلی هم به «ن» زحمت دادم تا آوردیمشون اینجا»
- اگه اینا آسیب می دید چی؟ این درسته با این وضع اینا رو اینجا گذاشتی؟ چرا نبردی توی دفتر؟
- [بعد این که بی نظمی و ضعف خودم رو یادآور شد گفت:] تو باید به موقع می رسیدی.
- اصلا من کافر. توی مسلمان چرا اموال مردم رو رها کردی؟ اگه می موندی با هم می رفتیم. اصلا پول تو رو من می دادم.
بچه ی خوبی بود. بعدا با هم آشتی کردیم. هر دو مقصّر بودیم. من بیشتر. ولی یاد حرف رسول خدا (ص) افتادم که فرمودند در کار خودتان به اندازه ی یک تکه چوب مسواک به دیگران اتکا نکنید.[1]
آخرش این که من یک روز بعد به تنهایی با هواپیما رفتم مشهد و دوستم در حالی که از سرما یخ زده بود و سرما خورده بود (به دلیل روشن نکردن بخاری اتوبوس توسط راننده) به مشهد رسید.
همین سفر هوایی مرا با یک روحانی آشنا کرد که پرچم ضریح حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع) را برای یک پدر شهید می برد. بنده ی خدا مرا از فرودگاه با ماشین شخصی اش به نزدیک حرم رساند. چند روز بعد هم پرچم ها راآورد میان دانشجویان و مراسم باشکوهی بر پا شد.