با «س» صحبت کردم که آقای «أ» گزینه ی مناسبی برای تصدی مسئولیت مجموعه هست. شاید یک روز هم نگذشته بود که «ص» زنگ زد که «آقای لطفی من نمی تونم کار کنم». انگار پتک سنگینی بود که به سرم زدند. رفتم دیدمش. کلی آسمان ریسمان بافت؛ درس، علاقه و... . برای هر کدام دلیل آوردم. گفتم «س» هم بهتر است با او صحبت کند. رفتم که راحت باشند. بعدا «س» گفت:«مهدی از خیر پسره بگذر. این به خاطر مدرکش توی طرح عمار شرکت کرده بود و به خاطر رودربایستی با تو تا حالا همراهی می کرده». خب، تمام شده بود. با خودم فکر کردم مگر تا حالا چه کاری کرده بود؟ بعد طرح عمار تا این زمان، تقریبا از نظر کاری، کانون نیمه تعطیل بود. بازم خوب شد زود گفت. آدم کوته فکری بود. به خاطر یک طرح 4 واحدی خودش رو بدهکار بیت المال کرد و چیزخاصی یاد نگرفت. خدا همه ی ما را هدایت کند.