دنیای ما

ای انسان! تو سازنده ی تاریخ،آینده،قیامت، بهشت و جهنم هستی.

دنیای ما

ای انسان! تو سازنده ی تاریخ،آینده،قیامت، بهشت و جهنم هستی.

دنیای ما

بسمه تعالی
می خواهیم با هم رشد کنیم. بیایید به هم کمک کنیم بهتر شویم و تابعیت بیشتری از عقل و عشق داشته باشیم تا هوس هایمان.

دیدگاه و نظراتتان را در میان بگذارید.

لطفا به سایر وبلاگ هایمان سر بزنید:
- دنیای ما (http://donyayema.blog.ir)
- برای زندگی ( http://donyayema2.blog.ir )
- علم و اندیشه (http://donyayema3.blog.ir )
- در خدمت انسان (http://mehre8.blog.ir )





آخرین نظرات


من این را به شما بگویم - با تجربه ‏اى که بنده از اول انقلاب تا حالا دارم - که غالبِ دسته ‏بندی هاى سیاسىِ کشور ما از این قبیل بود که متأسفانه بعد به دسته ‏بندی هاى عمیق‏تر هم منتهى شد. در آن سالهاى ریاست جمهورىِ بنده، دو گروه در کشور بودند: چپ و راست. یک عده ‏اى مى‏ گفتند چپ، یک عده مى‏ گفتند راست. بنده یک بحث تحلیلىِ مفصلى کردم - سالهاى 62، 63 بود؛ حالا دقیقاً یادم نیست - و ثابت کردم که این اختلافات مثل اختلافات قبائل قدیمى عرب است. یک قبیله با یک قبیله ‏ى دیگر بد بود؛ منشأش نه یک مبناى اقتصادى بود و نه یک مبناى اعتقادى.

                                                                             


اهتمام به امور مسلمین؛ نظم در امور

روزی قرار بود به اردو برویم. من باید یک سری از بسته های کتابی را که قبلا در اختیارم بود را به کتابفروشی ای در شهر تحویل می دادم. تنبلی کردم و دیر به محل حرکت رسیدم. آنقدر دیر کردم که اتوبوس ها داشتند محل حرکت را ترک می کردند. برای این که بتوانم به اتوبوس ها برسم، از یکی از دوستانم خواستم بسته ها را تا نگهبانی بیاورد. او هم خیلی به زحمت افتاد ولی این کار را با کمک یکی دیگر از بچه ها انجام داد.

 بسته ی کتاب های اردو به اتوبوس ها داده شد ولی بسته های کتاب فروشگاه داخل شهر، گوشه ی دفتر نگهبانی در امان خدا رها شده بوند. گربه ها رویشان بازی می کردند. باران هم می بارید و برخی کتب، خیس بودند و کارتون ها پاره. وقتی رسیدم که اتوبوس ها رفته بودند. یک ارابه پیدا کردم و کتابها را به دفتر مجموعه بردم  و در آن جا لیست برداشتم و کتب را به فروشگاه بردم.

دوستم تماس گرفت یا خودم زنگ زدم، به خاطر ندارم. گفتم:« چرا کتاب ها رو ول کردی؟ مگه اینا وسایل مردم نبود؟»

 گفت: «اگه می موندم از اتوبوس جا می موندم. تازه کلی هم به «ن» زحمت دادم تا آوردیمشون اینجا»


 

     ولایت بر زیر مجموعه:

1.      روزی در جلسه ی شورای مرکزی «گ» نشسته بودیم. آقای «ک» برای سخنرانی آمده بود. او گفت:« ببینید. آقای «ص»  که مسئول شماست، در اینجا بر من [که در درجه ی بالاتری هستم] ولایت دارد. یعنی هر چی گفت همان باید بشود. بی هماهنگی ایشون  کاری صورت نمی گیره.»[1] پس از اتمام صحبت های این بنده ی خدا هیچ کس حرفی نزد.

2.      روزی در جلسه مسئولین رده بالای کانون «گ» در کنار «ن» نشسته بودم و دو تن از خواهران حضور داشتند. یکی از ایشان که نماینده ی کل خواهران خوانده می شد، خطاب به «گ» گفت: «آقای «گ»! ظاهرا ولایت پذیری خواهران در حال کاهش است». دلم کمی سوخت. این قدر رو نداشتند بگویند آقای برادر، از دستت ناراحتیم!؟


محمد علی موحدی کرمانی: در نجف که بودم از بعضی از افراد گلایه ای می شنیدم که می گفتند امام خیلی با ما گرم نمی گیرد. من این مسئله را به مرحوم  حاج آقا مصطفی منتقل کردم که به امام عرض کنید قدری بیشتر با این افراد گرم بگیرند.

ایشان گفت ما این قدر این مسئله را به امام گفته ایم و امام فرموده اند: این از تسویلات و دسیسه های شیطان است یعنی در حقیقت این نفس من است که مرا  دعوت می کند  با افراد بیشتر گرم بگیرم که تعداد علاقه مندانم بیشتر شود، ولی برای این که امر به من مشتبه شود که کار درستی است، شیطان می گوید: این برای خدا و اسلام است! من این کار را نمی توانم بکنم.

 

منبع: آیت صدق؛ خاطراتی از امام خمینی (ره)/ دکتر غلامعلی رجایی/ معاونت آموزش و پژوهش بعثه ی مقام معظم رهبری/ چ اول/ بهار 1388/  صص 12 و 13



یک بار که آقای بهشتی جلسه با بعضی از نوجوانان ایرانی مقیم آلمان ( هامبورگ ) داشت که فارسی هم بلد نبودند شاهد بودم با این نوجوانان خیلی با احترام صحبت می کرد و عجیب این که در برخورد با این نوجوانان مانند بزرگسالان رعایت نظم و وقت شناسی را هم می کرد و من شنیدم به آنها می گفت مثلاً سر ساعت 5 من با دیگران قرار دارم و سر همان ساعت گفت و شنود و خنده اش را با آنها تمام و کار دیگری را شروع می کرد و این طور نبود که مثل بعضی بگویند حالا چون اینها بچه هستند تا هر وقت که دلشان می خواهد بنشینند یا این که زودتر از موعد معین برنامه را با آنها تمام کند .

 


یکی از کارهایی که پیامبر شاید در همان ماه های اول ورود به مدینه انجام دادند، ایجاد عقد اخوت بین مسلمان ها بود؛ یعنی مسلمان ها را با هم برادر کردند. این که می گوییم با هم برادر هستیم، در اسلام یک تعارف نیست؛ یعنی حقیقتا مسلمین نسبت به یکدیگر، دارای حق برادری هستند و نسبت به هم، مدیون یکدیگر هستند و باید نسبت به هم، حقوق متقابلی را عمل کنند. پیامبر، این را عملی کرد.

او، مسلمان ها را  دو به دو با هم برابر کرد و طبقات و خانواده های اینها و اشرافیگری اشراف مدینه و قریش را رعایت نکرد. غلام سیاهی را با یک شخص بزرگ، و آزاد شده ای را با یک آقازاده ی معروف بنی هاشمی یا قریش برادر کرد.  به هر حال این برادری ابعاد مختلفی داشت که یکی از مهمترین ابعاد آن، همین بود که مسلمان ها نسبت به هم احساس برادری بکنند.

منبع: اخلاق باید محمّدی باشد: گوشه هایی از سیره ی نبوی در بیان رهبر انقلاب/ سید علی موسوی/ تهران/ میراث اهل قلم/ چ دوازده/ بهار 1391/ ص 22

با کمال تأسف، متدینین امروز معتقدند که دین فقط برای مرگ است. به این سبب، جوانان که تصور می‌کنند دین با راه زندگی، با کار و کوشش، و با تلاش برای تأمین آینده تطبیق نمی‌شود و هماهنگی ندارد، از دین اعراض می‌کنند. در حالی که به طور مسلم می‌توان گفت، اسلام و یا هر دین خدایی، هیچ یک از غرایز اصلی و احتیاجات ضروری انسان را منع نکرده است. از خوردن و آشامیدن جلوگیری نکرده، بلکه گفته است راه صحیح را برای خوردن و آشامیدن انتخاب کنید! تجاوز نکنید! افراط در خوردن نکنید! عیناً همین ترتیب را در غریزۀ جنسی انسان مشاهده می‌کنیم.

 

امام موسی صدر _سفارش ماندگار

http://www.imam-sadr.com/




 

‌امام موسی صدر: طبیعت ‌جوان تمایل ‌به ‌تحرک ‌و گسست ‌از وضع ‌موجود جامعه ‌است و احساس ‌نیاز به ‌خودنمایی و آرمان‌ها و پاکی درون ‌او، عواملی‌اند که ‌در بسیاری‌ از مواقع‌ او را به ‌حرکت ‌خشنی‌ وامی‌دارد که ‌ما آن ‌را شورش ‌می‌نامیم. اما اگر جامعه، وظیفۀ ‌خانوادگی و اجتماعی‌اش‌ را در برابر جوان ‌انجام ‌دهد و از او در برابر عوامل ایجاد عقده‌ها حمایت ‌کند، از این ‌روحیۀ شورشی ‌بهره‌ خواهد برد. اما اگر در جامعه‌ای، به تربیت‌ خانوادگی بی‌اعتنایی شود و پدران‌ و مادران‌ و جامعه ‌به ‌سرگرمی‌های ‌خود مشغول ‌باشند و در رفتار خود با جوانان ‌دقت ‌نکنند، این ‌شورش ‌با کینه‌توزی‌ همراه‌ خواهد بود.

 

مسیره الامام موسی الصدر. جلد دوم



در مرکز اسلامی هامبورگ ، برای ورود خانم ها، تنها داشتن روسری کافی بود. به علاوه دکتر برای حفظ وحدت میان شیعه و سنی



در یکی از خیابان های فرانکفورت قدم می زدیم. پیشنهاد کردم برویم کافه و با هم قهوه بخوریم. همین که نشستیم، گروهی برای رقص و پایکوبی وارد شدند. از این که وارد چنین مکانی شده بودم، دستپاچه شدم و از پیشنهادم شرمنده. خواستم چیزی بگویم که «دایی» پیش دستی کرد: